مدرسه رفتن رستا
سلام جان مادر
الان که دارم برات مینویسم ۱۴ اسفند ۹۸ هست تقریبا به آخرای سال نزدیک میشیم، امسال را اگر از اسفندش فاکتور بگیریم سال خوبی بود شما توی این سال وارد پیش دبستانی شدی، یک احساس خوب و جدید که تابحال تجربش نکرده بودم حس خوب بزرگ شدن تو و حس ترس از دوری تو با هم یکی شده بود. هر روز خودم میبرمت مدرسه و ظهرها خودم میام دنبالت. اکثر صبحها که با هم میریم مدرسه دیگه یادت میره برگردی و با من خداحافظی کنی سرت را پایین میندازی و میری توی کلاست. ظهرها لحظهشماری می کنم که بیام دنبالت وقتی قیافه شلخته و نامرتبت را میبینم که هنوز شیطنتاش تموم نشده آروم میگیرم انگار قلبم دوباره سرجاش برگشته، چندتا جشن تا الان برگزار کردین، جشن شب یلدا خیلی خوب بود شما در نقش برنج بودی و برای اولین بار نمایش اجرا کردی یکم استرس داشتی و صدات موقع خوندن شعر یکم دورگه شده بود بعد اون سرود ملی و سرود مادر و چندتا سرود دیگه که با اشاره یاد گرفتی و خیلی قشنگ اجرا میکنی، وقتی میام دنبالت اولین سوالی که از من میکنی اینکه مامان ناهار چی داریم؟ بعضی اوقات هم میپرسی کسی خونمون نیست؟ خانمای پیش دبستانیتون خانم حسن زاده و علیدوستی هستن که خیلی مهربونن و شما هم اونارو خیلی دوست داری اوایل اینقدر بغلشون میکردی که خودم متوجه میشدم اذیت میشن ولی چیزی بهت نمیگفتن خانم حسن زاده گاهی به شوخی بهت میگه چسب من.